بعضی وقت ها این حجم تنهایی انقدر به آدم فشار می آورد که اول هی روی سینه ی آدم سنگینی می کند و یکهو می بینی که قلبت کنده شده است و خودش آمده است بالا و راه گلویت را هم بسته است.می خواهم بگویم این چیزی که توی گلویت است اسمش بغض نیست.قلبت است که می خواهد از این همه فشار بیرون بزند.مثلن از تنهایی ِ محیط واقعی فرارکرده ایم به این مجازکده و هر روز این تنهایی خودش را با شدت بیشتری به صورتت می کوبد و زمانی به خودت می آیی که صورتت له شده است زیر بار این کوبیده شدن ها.تازه..کسی را هم پیدا کنی که برایش حرف بزنی..چه بگویی؟حرفی نداری که.یکهو بی دلیل دلت گرفته است.سرِ کی را درد بیاوری با حرف نزدن هایت؟همان بهتر که هی سکوت کنی و توی خودت مچاله شوی.می ترسم انقدر توی خودم مچاله شوم که من با این حجم بشوم اندازه ی توپ پینگ پونگ.شده است بنشینید آهنگی گوش کنید و بگویید عاخ عاخ چقدر به حال این روزهای من شبیه است؟چقدر حرف دل من را می زند و بعد یکهو به خودتان بیایید و ببینید دچار توهم مخاطب داشتن و ترک شدن از سوی او شدهاید؟منظورم این است که مثلن صادقی می خواند: فکر نبودن تو دنیامو می سوزونه... و شما به خودتان می گویید چقدر فکر نبودنش هم بد است و یکهو در حالی مچ خودتان را می گیرید که دارید از خودتان می پرسید فکر نبودن کی؟
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: ، ،